Friday, February 2, 2024

ناثینک تو سی

احساس خستگی میکنم، انگار یک مسیر طولانی را دویدم، راه زیادی آمده م، تا جایی، ولی تنها از مقصدم دورتر شده ام و حالا همه راه را باید برگردم. از نفس افتاده م و انگار دیر شده باشد زل زده ام به افق که آخرین پرتوهای نورش را بر من می تابد و محو میشود. مقصدی که روزی روشن بود حالا تیره و تاریک درحال محو شدن است ... هیچ چیز روشن نیست ... 
تعارف را کنار بگذاریم ... وقت هایی که تنفرم شدت میگیرد از زندگی وقت هایی هست که در زندگی هدفم رو به تیرگی میرود، همه چیز رو به محوی و تاری میرود ، همه چیز بطور ناگهانی شروع به خواب میکند ... و ....
از این تمام این سالها تلاش کردم برای هر لحظه لحظه اش باید تلاش مضاعفی میکردم برای زندگی ، برای زنده ماندن و ادامه دادن نفرت عمیقی از دیگران دارم ، از این چطچر میتوانم همدلی آنها را جلب یا با آنها همدلی داشته باشم ... از اینکه چطور میتوانم بعد از اینهمه به چیزی باور و اعتقاد داشته باشم و ... دیگر چیزی از زندگی سر در نمی آورم