Friday, February 2, 2024

ناثینک تو سی

احساس خستگی میکنم، انگار یک مسیر طولانی را دویدم، راه زیادی آمده م، تا جایی، ولی تنها از مقصدم دورتر شده ام و حالا همه راه را باید برگردم. از نفس افتاده م و انگار دیر شده باشد زل زده ام به افق که آخرین پرتوهای نورش را بر من می تابد و محو میشود. مقصدی که روزی روشن بود حالا تیره و تاریک درحال محو شدن است ... هیچ چیز روشن نیست ... 
تعارف را کنار بگذاریم ... وقت هایی که تنفرم شدت میگیرد از زندگی وقت هایی هست که در زندگی هدفم رو به تیرگی میرود، همه چیز رو به محوی و تاری میرود ، همه چیز بطور ناگهانی شروع به خواب میکند ... و ....
از این تمام این سالها تلاش کردم برای هر لحظه لحظه اش باید تلاش مضاعفی میکردم برای زندگی ، برای زنده ماندن و ادامه دادن نفرت عمیقی از دیگران دارم ، از این چطچر میتوانم همدلی آنها را جلب یا با آنها همدلی داشته باشم ... از اینکه چطور میتوانم بعد از اینهمه به چیزی باور و اعتقاد داشته باشم و ... دیگر چیزی از زندگی سر در نمی آورم 

Monday, December 26, 2022

باید برای خودم کاری بکنم

صبح مثل ردای کهنه و یخ زده ای تنم را پوشاند، با هوای ابری و گرفته. مثل چند روز گذشته بعد از چند بار رد کردن آلارم بلند شدم، در کوتاه ترین زمان حاضر شدم و بعد، مثل کسی که چیزی فراموش شده را به یاد آورده باشد لبه تخت نشستم و به میزم و اشیا روبرو زل زدم. انگار که بلاهت و ملال بی اثر این سال ها حالا به یک باره، یکجا و مضاعف، اثرش را بازیافته و به شکل خونمردگی های ناشی از خفگی یا چیزی شبیه این راه نفسم را مسدود کرده باشد. جایی نوشته بود اثر انباشتی چیزهای خرد در طول زمان نمودی عینی و ملموس پیدا میکند، اما من از این واقعیت بی اطلاعم. از انباشت اصوات توی گلویم که به شکل خفگی به تمام تنم سرایت کرده و چیزها را صرفا به مثابه چیزها، بی روح و ساکن در سراسر اتاق پخش کرده، و اگر نظم و معنایی هم در کار هست که میبایست تنها من از اون باخبر باشم هم به کلی بی اطلاعم. باید کاری بکنم، باید از لبه تخت فاصله بگیرم و یکی از این اشیا را پیش بکشم، آنرا لمس کنم تا به نظم تازه ای مقیدش کنم، اما همینکه به سمت یکی از آنها دست دراز میکنم گرانشی بی اندازه مرا پس میزند، فشاری به قفسه سینه ام هجوم می آورد و خفگی راه نفسم را بند می آورد و من را که نیم خیز شده ام به جای اولم برمیگرداند، بی حرکت لبه تخت میمانم تا در اولین فرصت که از آن خلاصی یابم. زودتر باید کاری بکنم، برای خلاصی از این فکر.

از قرص ها هم کار زیادی بر نیامد، جز ساکن کردن این فکر زنگار گرفته ی تازه. فکری که در راه رجعت به سرزمین موعودش، در میانه راه از مقصد بازمانده و ساکن شده، ساکن برزخی میان دو جهان، قرص آبی یا قرص قرمز، انتخاب با کیست، هنوز تصمیمی نگرفته ام. قرص ها طبیعت ساکنی دارند که با آوارگی و سرگردانی اقیانوس های هولناکی که شناخت فرسنگ ها فاصله دارند، اما شاید سکونت بر زمین، حال چه جهان زیرین چه بالا چه همین سرزمین میانه زیاد فرقی نداشته باشد. به هرصورت قرص ها هم کاری نکردند، تا اینجا که اینطور بوده. شاید برای حکم قطعی زود باشد و لازم است ذره ای بیشتر به آنها فرصت بدهم، هرچه هست باید راهی پیدا کنم برای بیرون کردن فکری که برگشته و حس قدیمی ای که همه چیز را در غلظت و سیالیتی غیرقابل نفوذ در خود حل کرده.

۱۰ ساعت کار و بعد کم خوابی و کارهای مضاف در زمان استراحت همه چیزی ست که باید بدانم، ولی گذشته از آن باید کاری بکنم. باید برای همه راه هایی که به بن بست میرسند و در برگشت در خطی مستقیم به ناکجا میروند کاری بکنم. ناکجاها مثل منظومه های اشیا ساکنن، دور شدن از هرطرف به منزله نزدیک شدن به آنهاست، همیشه و در همه حال حاضر، ساکن، ثابت. چیزها در همه حال حاضر اند، در همانجایی که سابق بر این بودند، من هم در همه حال هستم - یا بودم - همانجایی که سابق بر این بودم، توی مسیر دوار به سوی ساحلی دست نیافتنی و دور شدنی در حرکتم، و همیشه به ساحل قبلی میرسم. تا کجا روی این دایره باید به عقب رفت، تا کجای این خط باید برگشت؟ با جوابش چه کار باید بکنم؟ باید کاری بکنم، کاری برای خلاصی از این فکرهای مزاحم و مه اندود. برای خودم باید کاری بکنم.

 


Wednesday, March 4, 2015

what their do if I do

 همیشه روزهای خوب و روزهای بدی هستند که تو را به نوشتن وا دارند ، باقی روزها حکم روزهایی ست که از ملزومات موجودات زنده است ، حالا دیگر همه چیز لوث شده و همه چیز حکم همین روزهای ملال آوری را دارد که از مدت ها پیش بهشان همه عادت کرده اند روزهایی که بدون وقفه و پشت سر هم باید بیایند و بروند تا روزی به این نتیجه برسی که دیگر کافی است و به این چرخه ی بیهوده و مهمل

last of us (goodnight) or (you and me)

the truth that I can't stay, anymore in chains, suffering your ways

باید بدانی از کجا شروع کنی از انتخاب یک مسیر بکر و نرفته دیگه از پایان یک انتخاب نافرجام یا از انتخاب یک باید دیگر ، وقتی نمیدانی چه چیز از خودت و محیط اطرافت میخواهی تغییر و شروع هرچه بعد از این واژه ها به ذهن وارد میشود بی معناست ، در جستجوی معنا گشتن امر بیهوده ایست که خسته ات میکند ، آنقدر خسته ات میکند که شروع ات را مدام به تعویق بیندازی و موکول کنی به بعد هرچند نمیدانی ام هنوز از کجا باید شروع کنی

دلت چه شد ؟ دلت چه شد ؟

گاهی باورت نمیشود چیزی را که توی زندگی ات رشد کرده و به مفهوم مستقل و قابل اتکایی تبدیل شده یا در یک مقطعی زندگی ات را بر پایه آن دوباره بنا کرده بودی و به زندگی شخصی و اجتماعی ات معنا بخشیده اینطور بی هوا و ناگهانی از بین رفته و دیگر اثری از آن هیچ گوشه ی زندگی ات نیست ، بی هیچ دلیل خاصی که بتوانی خودت را تسلی بدهی یا سرزنش کنی یا قبول کنی ، جوری برگشتی به نقطه ی آغاز گویی تمام آن جریان توهم و رویایی بیش نبوده ، تنها توصیفی که برایش داری این است که گم اش کردی ، و هرچه هم تلاش میکنی یادت نمی آید چطور، کجا و چرا گم اش کردی ، و این را هر روز با خودت تکرار میکنی، مرور میکنی تا پیدایش کنی، و تا پیدایش نکنی این وضع ادامه پیدا میکند و هرروز استرس ات بیشتر میشود وقتی میبینی کم کم دارد فراموشت میشود چه چیزی را دقیقا گم کردی چه شمایلی داشته چه حسی و چه چیزی بوده که گم اش کردی ، حالا با
این فقدان و این خلا چه میخواهی بکنی تویی و سوال بی پاسخی که خطر اینکه هیچ وقت پاسخی برایش پیدا نکنی تهدیدش میکند

پ.ن : به باد رفت تمام ایده ها و آرزوها ز یاد رفت ... !!
پ.پ.ن : If I colud have my way
I'd be sleeping in the alley
On a couch with a friend and a bottle of gin
If I could have my way
I'd be runnin' with the circus
I would be taming all the lions

Tuesday, March 3, 2015

Without knowing how it hurts...

وقتی دیگر دغدغه ای نداشته باشی نوشتن سخت می شود، ولی مگر میشود؟ مگر میشود دغدغه ای نداشت ، چرند است ، ولی وقتی از هر راهی که باشد از دغدغه ات گفته باشی دیگر خسته میشوی از همه حرفها ، از همه دغدغه ها ، دیگر نمیدانی چطور از همان لحظه لذت ببری توی لحظه زندگی کنی ، همه چیز میشود همین دغدغه ای که دیگر بلد نیستی ازش حرف بزنی دیگر بلد نیستی راجبه اش فکر کنی دغدغه ات میشوی خودت که دغدغه هایت را گم کرده باشی میشود خودت که خودت را گم کرده باشی میشوی ژان باپیست کارکتر خیالی با ویژگی منحصر به فرد درک بویایی قوی که بعد از 1 سال ریاضت بویت را بوی محیط را از دست داده باشی برای تویی که تنها از زندگی بو را حس کردی حالا همه چیز معنایش را از دست میدهد تا تو دوباره بویی به محیط اضافه کنی دیگر همه غریبه اند تا تو بوی خودت را دوباره حس کنی بتوانی مقایسه کنی تشابه بین بوی خودت را دیگران پیدا کنی تا حس تعلق شان را به خودت درک کنی، عادت کن آدم ساده طور باید بگویم که باورت شود

پ.ن : i'm just sayin, i mean it


Radiohead - How To Disappear Completely

حالا دیگر فراموشش کن

هیچ چیز در زندگی ازش این را نداشت
که من
با تو...
یا تو
با من...
بارها به خودم یادآور شدم
اما هیچوقت 
به خاطرم
نماند
قول های مشرقی را
همه ی قول های مشرقی را
فراموش کن

From Silence