Monday, December 26, 2022

باید برای خودم کاری بکنم

صبح مثل ردای کهنه و یخ زده ای تنم را پوشاند، با هوای ابری و گرفته. مثل چند روز گذشته بعد از چند بار رد کردن آلارم بلند شدم، در کوتاه ترین زمان حاضر شدم و بعد، مثل کسی که چیزی فراموش شده را به یاد آورده باشد لبه تخت نشستم و به میزم و اشیا روبرو زل زدم. انگار که بلاهت و ملال بی اثر این سال ها حالا به یک باره، یکجا و مضاعف، اثرش را بازیافته و به شکل خونمردگی های ناشی از خفگی یا چیزی شبیه این راه نفسم را مسدود کرده باشد. جایی نوشته بود اثر انباشتی چیزهای خرد در طول زمان نمودی عینی و ملموس پیدا میکند، اما من از این واقعیت بی اطلاعم. از انباشت اصوات توی گلویم که به شکل خفگی به تمام تنم سرایت کرده و چیزها را صرفا به مثابه چیزها، بی روح و ساکن در سراسر اتاق پخش کرده، و اگر نظم و معنایی هم در کار هست که میبایست تنها من از اون باخبر باشم هم به کلی بی اطلاعم. باید کاری بکنم، باید از لبه تخت فاصله بگیرم و یکی از این اشیا را پیش بکشم، آنرا لمس کنم تا به نظم تازه ای مقیدش کنم، اما همینکه به سمت یکی از آنها دست دراز میکنم گرانشی بی اندازه مرا پس میزند، فشاری به قفسه سینه ام هجوم می آورد و خفگی راه نفسم را بند می آورد و من را که نیم خیز شده ام به جای اولم برمیگرداند، بی حرکت لبه تخت میمانم تا در اولین فرصت که از آن خلاصی یابم. زودتر باید کاری بکنم، برای خلاصی از این فکر.

از قرص ها هم کار زیادی بر نیامد، جز ساکن کردن این فکر زنگار گرفته ی تازه. فکری که در راه رجعت به سرزمین موعودش، در میانه راه از مقصد بازمانده و ساکن شده، ساکن برزخی میان دو جهان، قرص آبی یا قرص قرمز، انتخاب با کیست، هنوز تصمیمی نگرفته ام. قرص ها طبیعت ساکنی دارند که با آوارگی و سرگردانی اقیانوس های هولناکی که شناخت فرسنگ ها فاصله دارند، اما شاید سکونت بر زمین، حال چه جهان زیرین چه بالا چه همین سرزمین میانه زیاد فرقی نداشته باشد. به هرصورت قرص ها هم کاری نکردند، تا اینجا که اینطور بوده. شاید برای حکم قطعی زود باشد و لازم است ذره ای بیشتر به آنها فرصت بدهم، هرچه هست باید راهی پیدا کنم برای بیرون کردن فکری که برگشته و حس قدیمی ای که همه چیز را در غلظت و سیالیتی غیرقابل نفوذ در خود حل کرده.

۱۰ ساعت کار و بعد کم خوابی و کارهای مضاف در زمان استراحت همه چیزی ست که باید بدانم، ولی گذشته از آن باید کاری بکنم. باید برای همه راه هایی که به بن بست میرسند و در برگشت در خطی مستقیم به ناکجا میروند کاری بکنم. ناکجاها مثل منظومه های اشیا ساکنن، دور شدن از هرطرف به منزله نزدیک شدن به آنهاست، همیشه و در همه حال حاضر، ساکن، ثابت. چیزها در همه حال حاضر اند، در همانجایی که سابق بر این بودند، من هم در همه حال هستم - یا بودم - همانجایی که سابق بر این بودم، توی مسیر دوار به سوی ساحلی دست نیافتنی و دور شدنی در حرکتم، و همیشه به ساحل قبلی میرسم. تا کجا روی این دایره باید به عقب رفت، تا کجای این خط باید برگشت؟ با جوابش چه کار باید بکنم؟ باید کاری بکنم، کاری برای خلاصی از این فکرهای مزاحم و مه اندود. برای خودم باید کاری بکنم.