Wednesday, March 4, 2015

what their do if I do

 همیشه روزهای خوب و روزهای بدی هستند که تو را به نوشتن وا دارند ، باقی روزها حکم روزهایی ست که از ملزومات موجودات زنده است ، حالا دیگر همه چیز لوث شده و همه چیز حکم همین روزهای ملال آوری را دارد که از مدت ها پیش بهشان همه عادت کرده اند روزهایی که بدون وقفه و پشت سر هم باید بیایند و بروند تا روزی به این نتیجه برسی که دیگر کافی است و به این چرخه ی بیهوده و مهمل

last of us (goodnight) or (you and me)

the truth that I can't stay, anymore in chains, suffering your ways

باید بدانی از کجا شروع کنی از انتخاب یک مسیر بکر و نرفته دیگه از پایان یک انتخاب نافرجام یا از انتخاب یک باید دیگر ، وقتی نمیدانی چه چیز از خودت و محیط اطرافت میخواهی تغییر و شروع هرچه بعد از این واژه ها به ذهن وارد میشود بی معناست ، در جستجوی معنا گشتن امر بیهوده ایست که خسته ات میکند ، آنقدر خسته ات میکند که شروع ات را مدام به تعویق بیندازی و موکول کنی به بعد هرچند نمیدانی ام هنوز از کجا باید شروع کنی

دلت چه شد ؟ دلت چه شد ؟

گاهی باورت نمیشود چیزی را که توی زندگی ات رشد کرده و به مفهوم مستقل و قابل اتکایی تبدیل شده یا در یک مقطعی زندگی ات را بر پایه آن دوباره بنا کرده بودی و به زندگی شخصی و اجتماعی ات معنا بخشیده اینطور بی هوا و ناگهانی از بین رفته و دیگر اثری از آن هیچ گوشه ی زندگی ات نیست ، بی هیچ دلیل خاصی که بتوانی خودت را تسلی بدهی یا سرزنش کنی یا قبول کنی ، جوری برگشتی به نقطه ی آغاز گویی تمام آن جریان توهم و رویایی بیش نبوده ، تنها توصیفی که برایش داری این است که گم اش کردی ، و هرچه هم تلاش میکنی یادت نمی آید چطور، کجا و چرا گم اش کردی ، و این را هر روز با خودت تکرار میکنی، مرور میکنی تا پیدایش کنی، و تا پیدایش نکنی این وضع ادامه پیدا میکند و هرروز استرس ات بیشتر میشود وقتی میبینی کم کم دارد فراموشت میشود چه چیزی را دقیقا گم کردی چه شمایلی داشته چه حسی و چه چیزی بوده که گم اش کردی ، حالا با
این فقدان و این خلا چه میخواهی بکنی تویی و سوال بی پاسخی که خطر اینکه هیچ وقت پاسخی برایش پیدا نکنی تهدیدش میکند

پ.ن : به باد رفت تمام ایده ها و آرزوها ز یاد رفت ... !!
پ.پ.ن : If I colud have my way
I'd be sleeping in the alley
On a couch with a friend and a bottle of gin
If I could have my way
I'd be runnin' with the circus
I would be taming all the lions

Tuesday, March 3, 2015

Without knowing how it hurts...

وقتی دیگر دغدغه ای نداشته باشی نوشتن سخت می شود، ولی مگر میشود؟ مگر میشود دغدغه ای نداشت ، چرند است ، ولی وقتی از هر راهی که باشد از دغدغه ات گفته باشی دیگر خسته میشوی از همه حرفها ، از همه دغدغه ها ، دیگر نمیدانی چطور از همان لحظه لذت ببری توی لحظه زندگی کنی ، همه چیز میشود همین دغدغه ای که دیگر بلد نیستی ازش حرف بزنی دیگر بلد نیستی راجبه اش فکر کنی دغدغه ات میشوی خودت که دغدغه هایت را گم کرده باشی میشود خودت که خودت را گم کرده باشی میشوی ژان باپیست کارکتر خیالی با ویژگی منحصر به فرد درک بویایی قوی که بعد از 1 سال ریاضت بویت را بوی محیط را از دست داده باشی برای تویی که تنها از زندگی بو را حس کردی حالا همه چیز معنایش را از دست میدهد تا تو دوباره بویی به محیط اضافه کنی دیگر همه غریبه اند تا تو بوی خودت را دوباره حس کنی بتوانی مقایسه کنی تشابه بین بوی خودت را دیگران پیدا کنی تا حس تعلق شان را به خودت درک کنی، عادت کن آدم ساده طور باید بگویم که باورت شود

پ.ن : i'm just sayin, i mean it


Radiohead - How To Disappear Completely

حالا دیگر فراموشش کن

هیچ چیز در زندگی ازش این را نداشت
که من
با تو...
یا تو
با من...
بارها به خودم یادآور شدم
اما هیچوقت 
به خاطرم
نماند
قول های مشرقی را
همه ی قول های مشرقی را
فراموش کن

From Silence